آخرين سنگر
آخرين سنگر
آخرين سنگر
نويسنده: مهديه ارطايفه
هاجوواج دوروبرم را نگاه ميكنم. بچههاي گروهان هركدام به كاري مشغولاند. اصلاً انگار كه نه توپي در كار است و نه خمپارهاي. نميخواهم از جايم حركت كنم. به نظرم اين قسمت امنتر است. زياد هم توي چشم نيستم. ديگران نبايد بفهمند كه چقدر ميترسم.
ـ علياكبر! تو فكري. نكنه توپ به كشتيهات خورده و غرقشون كرده.
صداي شهروز است. نگاهش كه ميكنم لبخندش محو ميشود. كنارم مينشيند و ميگويد: «چرا اينقدر رنگت پريده؟»
ميگويم: «يه كم سرم سنگينه«».
ـ حق داري. از ديشب كه عمليات شروع شده هيچكدوم از بچهها نتونستن چشم رو هم بذارن. نگا كن برات كنسرو آوردم تا بخوري، خودت كه به فكر خودت نيستي.
بياختيار به آسمان نگاه ميكنم. هر لحظه منتظرم تا گلولة توپ يا خمپارهاي به زمين بخورد. شهروز هم آسمان را نگاه ميكند و ميگويد: «بيخود توي آسمون دنبال مَنّ و سلوي نگرد. همينم نخوري از دستت ميرهها».
ـ ميل ندارم. خودت بخور.
ـ چي ميگي. دو, سه ساعت از ظهر گذشته. از ديشب تا حالا هيچي نخوردي. آخه چه مرگته. نكنه به سلامتي صدام مرده, عزاشو گرفتي.
براي اينكه بيش از اين اصرار نكند كنسرو را از او ميگيرم. شهروز با پشت دست، عرق پيشانياش را پاك ميكند و ميگويد: «توي اين گرماي پنجاه درجه عرقسوز نشيم خيليه».
دلم ميخواهد شهروز مرا به حال خود بگذارد. ميترسم متوجه ترس من بشود. اين بار گوشهايم را تيز ميكنم، صدايي نميآيد.
شهروز ميگويد: «من ديگه بايد برم».
صدايش ميلرزد.
ـ ديدي ديشب صمد چه جوري تيكهتيكه شد. اگه اون گلوله توپ جلوي پاش منفجر نشده بود... اي لعنت به اين جنگ. از ديشب كه صمد شهيد شده همش فكر ميكنم... بيخيال، فقط همخدمتي! اگه ما رو نديدي حلالمون كن.
بي اختيار اخمهايم در هم ميرود. شهروز دستش را روي شانهام ميگذارد و لبخند غمناكي ميزند و بعد نيمخيز ميشود و دولادولا ميرود. احساس ميكنم تمام عضلات صورتم منقبض شده. حتي نميتوانم لبخند بزنم.
چشمانم ميسوزند. بيخوابي امانم را بريده. از چند روز پيش كه گروهان ما در روستاي سلمانيه مستقر شد تا براي عمليات، نزديك خط مقدم باشيم يك ساعت هم درست نخوابيدم. دائم كابوس ميبينم. ترس از عمليات، ترس از كشته شدن، اصلاً ترس از همهچيز آرامش را از من گرفته. كلافهام. نبايد بخوابم. حالا وقت خواب نيست. پلكهايم سنگين ميشوند.
تمام رزمندگان در يك صف ايستادهاند. من كه در انتهاي صف ايستادهام ابتداي آن را نميتوانم ببينم. اما فرمانده را بهراحتي ميبينم. فرمانده به هر رزمنده كه ميرسد لبخندي ميزند و به سينة رزمنده نشان لياقت ميچسباند. ناگهان چشمم به مادرم ميافتد كه خارج از صف ايستاده. مادر غمگين و ناراحت دست روي دست ميزند و ميگويد: «علياكبر، چقدر به تو گفتم ترس رو زير پات له كن.» فرمانده به همه نشان لياقت ميدهد به من كه ميرسد مكثي ميكند و نشاني با اين عنوان به سينهام ميچسباند: «تنها سرباز ترسوي ارتش.» دوست دارم زمين دهان باز كند و مرا در خود فرو ببرد. زبانم بند آمده. مادر رويش را از من برميگرداند و ميگويد: «يادت باشه تو علياكبري، پس مثل صاحب اسمت شيردل باش. خواري و خفت بسه».ناپدريام از راه ميرسد و فرياد ميزند: «دستوپاچلفتي. اين بار ديگه با كمربند تنت رو سياه ميكنم. بعد هم ميفرستمت سينه قبرستون تا بغل دست بابات جا خوش كني. با آبروي من بازي ميكني؟»
دوباره زمين زير پايم ميلرزد. با وحشت از جا ميپرم. قلبم ميخواهد از سينهام بيرون بزند. همهجا گرد و خاك است. چند بار با دست، چشمانم را ميمالم. صداي ناله ميشنوم. چند نفر از بچههاي گروهان زخمي شدهاند. امدادگري بهسرعت از مقابلم ميگذرد و به طرف مجروحي ميدود. چشمم كه به مجروح ميافتد خشكم ميزند. شهروز است كه بيهوش، نقش بر زمين شده. دست راستش را كه ميبينم دلم ريش ميشود؛ دستي كه ديگر به بدن شهروز وصل نيست. تكهاي از دستش كمي آنطرفتر روي زمين افتاده؛ بيچاره شهروز.
بوي خاك و باروت و رطوبت هوا باهم مخلوط شده و فضا را پر كرده. دهانم طعم بدي دارد. ميخواهم بالا بياورم. سرم درد ميكند. نگاهم كه به تيربار ميافتد سردردم بيشتر ميشود. نميدانم حالا بدون وجود كمكيهاي خود چه كنم. صمد كه شهيد شد؛ اينهم از شهروز.
ديشب هنگام جابهجايي تيربار، وقتي صمد شهيد شد آنقدر ترسيده بودم كه دوپاية تيربار را گم كردم. بايد كاري انجام دهم. به طرف تيربار ميروم تا آن را آماده كنم. اما متوجه ميشوم به علت گرد و خاك زياد، فشنگ قبلي در آن گير كرده. بر بخت بد خود لعنت ميفرستم؛ يك تيربارچي ترسو، بدون كمك, آنهم با يك تيربار بيخاصيت. بغض گلويم را ميفشارد. هيچ كاري نميتوانم بكنم. خستهام. سرم ميخواهد بتركد. سرم را روي تيربار ميگذارم. قطره اشكي از گوشة چشمم به پايين سُر ميخورد. كاش ميتوانستم فرياد بزنم و به همه بگويم كه چقدر ميترسم. اگر تكهتكه شوم! صمد كه تكهتكه شد بهتم زد. هر امدادگري مشغول رسيدگي به مجروحي بود. يك جوان بسيجي بهسرعت پتويي آورد و درحاليكه زير لب چيزي ميگفت تندتند تكههاي بدن صمد را جمع ميكرد و در پتو ميگذاشت. تكه مغز صمد را كه در پتو گذاشت طاقت نياوردم و بالا آوردم. فقط خدا ميداند كه چه ميكشم. نميدانم با خدا حرف ميزنم يا با خودم. ميگويم: «حالا نميشد تا دو ماه پيش، حصر آبادان رو ميشكستن. همين گذاشتن منِ بدبخت اعزام بشم ياد آبادان بيفتن. راستي كه براي اين عمليات يه شيري مثل من لازمه».
ـ حميدي حالت چطوره؟
صداي گروهبان دسته را كه ميشنوم سرم را بلند ميكنم. به احترام او نيمخيز ميشوم. گروهبان يكم، نادري، دستش را روي شانهام ميگذارد و خودش كنارم مينشيند.
با ناراحتي ميگويم: «تيربار گير كرده. نميدونم چي كارش كنم».
نگاهي به تيربار مياندازد و ميگويد: «فعلاً كه كارياش نميشه كرد، بيا اين كلاشو بگير. غنيمتيه. تيربار رو هم يه جايي قايم كن. بعد از عمليات بيا سراغش. فقط عجله كن. بايد راه بيفتيم».
كلاشينكف را ميگيرم. اطرافم را بهدقت نگاه ميكنم. چشمم به پلي كه نزديك جاده است ميافتد. به نظرم, پل، نشان خوبي است. به طرف پل ميروم. تيربار را نزديك پل در زير خاك پنهان ميكنم تا روزهاي بعد براي بردن آن برگردم. تيربار را كه مخفي ميكنم متوجه ميشوم گروهان حركت كرده و من از نفرات گروهان عقب ماندهام. دلم ميگيرد. هرچند ثانيه صداي انفجاري تنم را ميلرزاند. بيانصافها، هرچه هوا تاريكتر ميشود بيشتر آدم را ميترسانند.
دستي شانهام را لمس ميكند. جا ميخورم.
ـ خسته نباشي سرباز، خيلي تو خودتي.
بهآرامي سرم را به طرف صدا برميگردانم. همان بسيجي است كه تكههاي بدن صمد را جمع كرد؛ يكي از بسيجياني كه براي انجام عمليات با گروهان ما ادغام شدهاند. نفس راحتي ميكشم.
بسيجي سيبي را كه در دست دارد به من تعارف ميكند.
ـ ممنونم، ميل ندارم.
ـ جا موندي؟
دوست دارم با كسي درد دل كنم. ماجراي زخمي شدن شهروز و بعد هم كار نكردن تيربار را براي بسيجي تعريف ميكنم. بسيجي بلند ميخندد و ميگويد: «امان از اين گيربار. راستيراستي كه يكي از وظيفهنشناسترين ابزار جنگي همين گيرباره. ناراحت نباش فقط تيربار تو نيست كه گير ميكنه. همشون همين جورن. حالا هم تيربار نشد يه چيز ديگه. اصلاً بهتره تو با من بياي. قراره من سنگر عراقيها رو پاكسازي كنم. بعضي از سنگرا هنوز پاكسازي نشدن. تو بيا مواظب من باش تا يه وقت عراقيها از پشت منو نزنن. موافقي؟»
خجالت ميكشم مخالفت كنم. صداي انفجارهاي دوروبر آزارم ميدهد. براي اينكه كمتر بترسم تصميم ميگيرم با او صحبت كنم. ميپرسم: «خدمت كردي؟»
سرش را تكان ميدهد و ميگويد:«آره، زمان انقلاب. دو ماه مونده بود كه خدمتم تموم شه از پادگان فرار كردم».
با تعجب نگاهش ميكنم.
ـ خب حالا تو بگو چند ماه خدمتي؟
ـ هفت ماه خدمتم. دوماهه كه اومدم جبهه.
ـ دو ماه هم خوبه. فرصت داشتي تا قبل از عمليات، خودت رو با محيط وفق بدي.
كمي مِنمِن ميكنم و ميگويم: «آره. اما نميدونم چرا بعضيها اينقدر ميترسن.»
ـ طبيعيه. اولش تا خودشونو پيدا كنن طول ميكشه. بعدش براشون عادي ميشه.
ـ درسته اما من يه سربازي رو ميشناسم كه خيلي وقته اومده؛ اما هنوز هم مثل روز اول ميترسه. دوست نداره اينجوري باشهها، اما كارياش نميتونه بكنه. مادرش هم خيلي دوست داره پسرش نترس باشه. نصيحتش هم ميكنه اما خب چه فايده. بيخودي از همه چي ميترسه.
بسيجي شانههايش را بالا مياندازد و ميگويد: «چي بگم والله. بايد ببينه برا چي اينقدر ميترسه. ديگه بايد راه بيفتيم. حالا وقتشه».
بهناچار همراهش راه ميافتم. ميگويم: «خب ميترسه ديگه، برا چي نداره».
مكثي ميكند و ميگويد: «بيدليل كه نميشه. تا حالا فكر كردي كه چرا يه نفر كه سالها با يكي زندگي كرده وقتي طرف ميميره حاضر نيست يه ساعت با جنازة اون تنها بمونه. چرا بعضي آدما حاضر نيستن شبها توي تاريكي، تو خونة خودشون بمونن. بايد ديد ريشة ترسشون از كجاست».
بسيجي ساكت ميشود و اطراف را نگاه ميكند. دوست دارم بيشتر حرف بزند. ميگويم: «خب ريشة ترسشون چيه؟»
نفس عميقي ميكشد و ميگويد: «نميدونم، من كه روانشناس نيستم. ولي شنيدم كه بيشتر آدما ترسشون برميگرده به زمان بچگي. شايد پدر و مادرشون اونا رو از چيزي ترسونده باشن يا يه همچين چيزي».
دوباره ساكت ميشود. ميپرسم: «مگه ميشه».
بسيجي سرش را تكان ميدهد.
بغضي گلويم را ميفشارد. اگر حرفهاي بسيجي درست باشد! مگر ممكن است ترس امروز من به خاطر رفتار بد ناپدريام باشد؛ ترس از كمربند، ترس از مردن، ترس از سينة قبرستون، هميشه فرياد، هميشه تهديد. مادر فقط گريه ميكرد...
بسيجي با دست سنگرهاي عراقيها را نشان ميدهد و به طرف سنگرها ميرود. من هم پشت سر او حركت ميكنم. تفنگم را محكم در دست ميفشارم. آب دهانم را بهسختي قورت ميدهم. با نگراني اطرافم را نگاه ميكنم. بسيجي به هر سنگر كه ميرسد، يك نارنجك به داخل آن مياندازد. به سنگر آخر كه ميرسد نارنجك ديگري را در دست ميگيرد و ضامن آن را ميكشد تا به داخل سنگر بيندازد. خوشحالم از اينكه همهچيز بهخوبي تمام ميشود. ناگهان يك عراقي كه در داخل سنگر پنهان شده است به طرف او ميدود و محكم او را بغل ميكند تا نارنجك را داخل سنگر نيندازد. هر دو باهم گلاويز ميشوند.
عراقي را كه ميبينم خشكم ميزند. نميدانم چه كار كنم. مثل مجسمهاي شدهام. نه ميتوانم كاري كنم و نه حتي ميتوانم فكر كنم. اگر شليك كنم ممكن است بسيجي كشته شود و اگر شليك نكنم شايد عراقي موفق شود. شايد هم نارنجك منفجر شود و هر دو از بين بروند.
بسيجي كار زيادي نميتواند بكند. يك دستش را روي نارنجك گذاشته تا منفجر نشود. مثل اينكه عراقي هنوز متوجه نشده كه ضامن نارنجك كشيده شده. سعي دارد هرجور شده نارنجك را از دست بسيجي دربياورد.
بايد كاري كنم. اما انگار پاهايم را بستهاند. خود را دلداري ميدهم و با خود ميگويم: «بايد ديد خدا چي ميخواد. اين بسيجي با اين روحيهاي كه داره خودش رو برا شهادت آماده كرده. اصلاً ترس حاليش نميشه. بهتره كاري نكنم».
ـ يه كاري بكن سرباز، مگه سنگ شدي.
صداي بسيجي را كه ميشنوم گيج ميشوم. از خودم بدم ميآيد. بسيجي دربارة ترس چه ميگفت؟ نميدانم. اصلاً يادم نميآيد. مادر در خواب چه ميگفت؟ نميدانم. نميدانم. خدايا ميگفت: «علياكبر.» ميگفت: «علياكبر مثل علياكبر باش؛ شيردل.» از بچگي بيخودي ترسيدم. من مسلّحم. عراقي تنهاست. اما صلاح نيست جلو بروم. ممكن است نارنجك منفجر بشود و بلايي سرم بيايد. كلاشينكف را به طرف عراقي ميگيرم. عراقي و بسيجي به هم چسبيدهاند. كار ديگري نميتوانم بكنم. حضرت علياكبر را صدا ميزنم. دعا ميكنم گلوله به عراقي بخورد. چشمانم را ميبندم و شليك ميكنم. خداي من! اصلاً فشنگي در كلاشم نيست. ديگر فرصتي نيست. خواري و خفت بس است. نفس عميقي ميكشم. آرام ميشوم. بهسرعت به طرف آن دو ميروم و بلافاصله با قنداق تفنگ، محكم ضربهاي به عراقي ميزنم. عراقي تلوتلو ميخورد. بسيجي فوراً نارنجك را به داخل سنگر پرت ميكند و فرياد ميزند: «بخواب».
هر دو روي زمين ميخوابيم. دستهايمان را روي سرمان قرار ميدهيم. نارنجك منفجر ميشود. دوروبرمان گرد و خاك بلند ميشود. سكوت اطرافم را پر ميكند. آرام سرم را بلند ميكنم. نگاهم به بسيجي ميافتد. نفسنفس ميزند. نگاهش كه به من ميافتد ميخندد و ميگويد: «ميگم اخوي، انگار كه مرض اون گيربارت مسري بوده. حتماً يه سري به درمونگاه بزن. خدا رو شكر نمرديم و امداد غيبي هم ديديم. همون كلاش بيفشنگ رو ميگم. اونوقت ميگن بسيجيها بيكلهان».
احساس ميكنم بار سنگيني را از روي دوشم برداشتهاند. لبخندي ميزنم و ميگويم: «اون سيبَ رو خوردي؟»
منبع: سایت سوره مهر
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
ـ علياكبر! تو فكري. نكنه توپ به كشتيهات خورده و غرقشون كرده.
صداي شهروز است. نگاهش كه ميكنم لبخندش محو ميشود. كنارم مينشيند و ميگويد: «چرا اينقدر رنگت پريده؟»
ميگويم: «يه كم سرم سنگينه«».
ـ حق داري. از ديشب كه عمليات شروع شده هيچكدوم از بچهها نتونستن چشم رو هم بذارن. نگا كن برات كنسرو آوردم تا بخوري، خودت كه به فكر خودت نيستي.
بياختيار به آسمان نگاه ميكنم. هر لحظه منتظرم تا گلولة توپ يا خمپارهاي به زمين بخورد. شهروز هم آسمان را نگاه ميكند و ميگويد: «بيخود توي آسمون دنبال مَنّ و سلوي نگرد. همينم نخوري از دستت ميرهها».
ـ ميل ندارم. خودت بخور.
ـ چي ميگي. دو, سه ساعت از ظهر گذشته. از ديشب تا حالا هيچي نخوردي. آخه چه مرگته. نكنه به سلامتي صدام مرده, عزاشو گرفتي.
براي اينكه بيش از اين اصرار نكند كنسرو را از او ميگيرم. شهروز با پشت دست، عرق پيشانياش را پاك ميكند و ميگويد: «توي اين گرماي پنجاه درجه عرقسوز نشيم خيليه».
دلم ميخواهد شهروز مرا به حال خود بگذارد. ميترسم متوجه ترس من بشود. اين بار گوشهايم را تيز ميكنم، صدايي نميآيد.
شهروز ميگويد: «من ديگه بايد برم».
صدايش ميلرزد.
ـ ديدي ديشب صمد چه جوري تيكهتيكه شد. اگه اون گلوله توپ جلوي پاش منفجر نشده بود... اي لعنت به اين جنگ. از ديشب كه صمد شهيد شده همش فكر ميكنم... بيخيال، فقط همخدمتي! اگه ما رو نديدي حلالمون كن.
بي اختيار اخمهايم در هم ميرود. شهروز دستش را روي شانهام ميگذارد و لبخند غمناكي ميزند و بعد نيمخيز ميشود و دولادولا ميرود. احساس ميكنم تمام عضلات صورتم منقبض شده. حتي نميتوانم لبخند بزنم.
چشمانم ميسوزند. بيخوابي امانم را بريده. از چند روز پيش كه گروهان ما در روستاي سلمانيه مستقر شد تا براي عمليات، نزديك خط مقدم باشيم يك ساعت هم درست نخوابيدم. دائم كابوس ميبينم. ترس از عمليات، ترس از كشته شدن، اصلاً ترس از همهچيز آرامش را از من گرفته. كلافهام. نبايد بخوابم. حالا وقت خواب نيست. پلكهايم سنگين ميشوند.
تمام رزمندگان در يك صف ايستادهاند. من كه در انتهاي صف ايستادهام ابتداي آن را نميتوانم ببينم. اما فرمانده را بهراحتي ميبينم. فرمانده به هر رزمنده كه ميرسد لبخندي ميزند و به سينة رزمنده نشان لياقت ميچسباند. ناگهان چشمم به مادرم ميافتد كه خارج از صف ايستاده. مادر غمگين و ناراحت دست روي دست ميزند و ميگويد: «علياكبر، چقدر به تو گفتم ترس رو زير پات له كن.» فرمانده به همه نشان لياقت ميدهد به من كه ميرسد مكثي ميكند و نشاني با اين عنوان به سينهام ميچسباند: «تنها سرباز ترسوي ارتش.» دوست دارم زمين دهان باز كند و مرا در خود فرو ببرد. زبانم بند آمده. مادر رويش را از من برميگرداند و ميگويد: «يادت باشه تو علياكبري، پس مثل صاحب اسمت شيردل باش. خواري و خفت بسه».ناپدريام از راه ميرسد و فرياد ميزند: «دستوپاچلفتي. اين بار ديگه با كمربند تنت رو سياه ميكنم. بعد هم ميفرستمت سينه قبرستون تا بغل دست بابات جا خوش كني. با آبروي من بازي ميكني؟»
دوباره زمين زير پايم ميلرزد. با وحشت از جا ميپرم. قلبم ميخواهد از سينهام بيرون بزند. همهجا گرد و خاك است. چند بار با دست، چشمانم را ميمالم. صداي ناله ميشنوم. چند نفر از بچههاي گروهان زخمي شدهاند. امدادگري بهسرعت از مقابلم ميگذرد و به طرف مجروحي ميدود. چشمم كه به مجروح ميافتد خشكم ميزند. شهروز است كه بيهوش، نقش بر زمين شده. دست راستش را كه ميبينم دلم ريش ميشود؛ دستي كه ديگر به بدن شهروز وصل نيست. تكهاي از دستش كمي آنطرفتر روي زمين افتاده؛ بيچاره شهروز.
بوي خاك و باروت و رطوبت هوا باهم مخلوط شده و فضا را پر كرده. دهانم طعم بدي دارد. ميخواهم بالا بياورم. سرم درد ميكند. نگاهم كه به تيربار ميافتد سردردم بيشتر ميشود. نميدانم حالا بدون وجود كمكيهاي خود چه كنم. صمد كه شهيد شد؛ اينهم از شهروز.
ديشب هنگام جابهجايي تيربار، وقتي صمد شهيد شد آنقدر ترسيده بودم كه دوپاية تيربار را گم كردم. بايد كاري انجام دهم. به طرف تيربار ميروم تا آن را آماده كنم. اما متوجه ميشوم به علت گرد و خاك زياد، فشنگ قبلي در آن گير كرده. بر بخت بد خود لعنت ميفرستم؛ يك تيربارچي ترسو، بدون كمك, آنهم با يك تيربار بيخاصيت. بغض گلويم را ميفشارد. هيچ كاري نميتوانم بكنم. خستهام. سرم ميخواهد بتركد. سرم را روي تيربار ميگذارم. قطره اشكي از گوشة چشمم به پايين سُر ميخورد. كاش ميتوانستم فرياد بزنم و به همه بگويم كه چقدر ميترسم. اگر تكهتكه شوم! صمد كه تكهتكه شد بهتم زد. هر امدادگري مشغول رسيدگي به مجروحي بود. يك جوان بسيجي بهسرعت پتويي آورد و درحاليكه زير لب چيزي ميگفت تندتند تكههاي بدن صمد را جمع ميكرد و در پتو ميگذاشت. تكه مغز صمد را كه در پتو گذاشت طاقت نياوردم و بالا آوردم. فقط خدا ميداند كه چه ميكشم. نميدانم با خدا حرف ميزنم يا با خودم. ميگويم: «حالا نميشد تا دو ماه پيش، حصر آبادان رو ميشكستن. همين گذاشتن منِ بدبخت اعزام بشم ياد آبادان بيفتن. راستي كه براي اين عمليات يه شيري مثل من لازمه».
ـ حميدي حالت چطوره؟
صداي گروهبان دسته را كه ميشنوم سرم را بلند ميكنم. به احترام او نيمخيز ميشوم. گروهبان يكم، نادري، دستش را روي شانهام ميگذارد و خودش كنارم مينشيند.
با ناراحتي ميگويم: «تيربار گير كرده. نميدونم چي كارش كنم».
نگاهي به تيربار مياندازد و ميگويد: «فعلاً كه كارياش نميشه كرد، بيا اين كلاشو بگير. غنيمتيه. تيربار رو هم يه جايي قايم كن. بعد از عمليات بيا سراغش. فقط عجله كن. بايد راه بيفتيم».
كلاشينكف را ميگيرم. اطرافم را بهدقت نگاه ميكنم. چشمم به پلي كه نزديك جاده است ميافتد. به نظرم, پل، نشان خوبي است. به طرف پل ميروم. تيربار را نزديك پل در زير خاك پنهان ميكنم تا روزهاي بعد براي بردن آن برگردم. تيربار را كه مخفي ميكنم متوجه ميشوم گروهان حركت كرده و من از نفرات گروهان عقب ماندهام. دلم ميگيرد. هرچند ثانيه صداي انفجاري تنم را ميلرزاند. بيانصافها، هرچه هوا تاريكتر ميشود بيشتر آدم را ميترسانند.
دستي شانهام را لمس ميكند. جا ميخورم.
ـ خسته نباشي سرباز، خيلي تو خودتي.
بهآرامي سرم را به طرف صدا برميگردانم. همان بسيجي است كه تكههاي بدن صمد را جمع كرد؛ يكي از بسيجياني كه براي انجام عمليات با گروهان ما ادغام شدهاند. نفس راحتي ميكشم.
بسيجي سيبي را كه در دست دارد به من تعارف ميكند.
ـ ممنونم، ميل ندارم.
ـ جا موندي؟
دوست دارم با كسي درد دل كنم. ماجراي زخمي شدن شهروز و بعد هم كار نكردن تيربار را براي بسيجي تعريف ميكنم. بسيجي بلند ميخندد و ميگويد: «امان از اين گيربار. راستيراستي كه يكي از وظيفهنشناسترين ابزار جنگي همين گيرباره. ناراحت نباش فقط تيربار تو نيست كه گير ميكنه. همشون همين جورن. حالا هم تيربار نشد يه چيز ديگه. اصلاً بهتره تو با من بياي. قراره من سنگر عراقيها رو پاكسازي كنم. بعضي از سنگرا هنوز پاكسازي نشدن. تو بيا مواظب من باش تا يه وقت عراقيها از پشت منو نزنن. موافقي؟»
خجالت ميكشم مخالفت كنم. صداي انفجارهاي دوروبر آزارم ميدهد. براي اينكه كمتر بترسم تصميم ميگيرم با او صحبت كنم. ميپرسم: «خدمت كردي؟»
سرش را تكان ميدهد و ميگويد:«آره، زمان انقلاب. دو ماه مونده بود كه خدمتم تموم شه از پادگان فرار كردم».
با تعجب نگاهش ميكنم.
ـ خب حالا تو بگو چند ماه خدمتي؟
ـ هفت ماه خدمتم. دوماهه كه اومدم جبهه.
ـ دو ماه هم خوبه. فرصت داشتي تا قبل از عمليات، خودت رو با محيط وفق بدي.
كمي مِنمِن ميكنم و ميگويم: «آره. اما نميدونم چرا بعضيها اينقدر ميترسن.»
ـ طبيعيه. اولش تا خودشونو پيدا كنن طول ميكشه. بعدش براشون عادي ميشه.
ـ درسته اما من يه سربازي رو ميشناسم كه خيلي وقته اومده؛ اما هنوز هم مثل روز اول ميترسه. دوست نداره اينجوري باشهها، اما كارياش نميتونه بكنه. مادرش هم خيلي دوست داره پسرش نترس باشه. نصيحتش هم ميكنه اما خب چه فايده. بيخودي از همه چي ميترسه.
بسيجي شانههايش را بالا مياندازد و ميگويد: «چي بگم والله. بايد ببينه برا چي اينقدر ميترسه. ديگه بايد راه بيفتيم. حالا وقتشه».
بهناچار همراهش راه ميافتم. ميگويم: «خب ميترسه ديگه، برا چي نداره».
مكثي ميكند و ميگويد: «بيدليل كه نميشه. تا حالا فكر كردي كه چرا يه نفر كه سالها با يكي زندگي كرده وقتي طرف ميميره حاضر نيست يه ساعت با جنازة اون تنها بمونه. چرا بعضي آدما حاضر نيستن شبها توي تاريكي، تو خونة خودشون بمونن. بايد ديد ريشة ترسشون از كجاست».
بسيجي ساكت ميشود و اطراف را نگاه ميكند. دوست دارم بيشتر حرف بزند. ميگويم: «خب ريشة ترسشون چيه؟»
نفس عميقي ميكشد و ميگويد: «نميدونم، من كه روانشناس نيستم. ولي شنيدم كه بيشتر آدما ترسشون برميگرده به زمان بچگي. شايد پدر و مادرشون اونا رو از چيزي ترسونده باشن يا يه همچين چيزي».
دوباره ساكت ميشود. ميپرسم: «مگه ميشه».
بسيجي سرش را تكان ميدهد.
بغضي گلويم را ميفشارد. اگر حرفهاي بسيجي درست باشد! مگر ممكن است ترس امروز من به خاطر رفتار بد ناپدريام باشد؛ ترس از كمربند، ترس از مردن، ترس از سينة قبرستون، هميشه فرياد، هميشه تهديد. مادر فقط گريه ميكرد...
بسيجي با دست سنگرهاي عراقيها را نشان ميدهد و به طرف سنگرها ميرود. من هم پشت سر او حركت ميكنم. تفنگم را محكم در دست ميفشارم. آب دهانم را بهسختي قورت ميدهم. با نگراني اطرافم را نگاه ميكنم. بسيجي به هر سنگر كه ميرسد، يك نارنجك به داخل آن مياندازد. به سنگر آخر كه ميرسد نارنجك ديگري را در دست ميگيرد و ضامن آن را ميكشد تا به داخل سنگر بيندازد. خوشحالم از اينكه همهچيز بهخوبي تمام ميشود. ناگهان يك عراقي كه در داخل سنگر پنهان شده است به طرف او ميدود و محكم او را بغل ميكند تا نارنجك را داخل سنگر نيندازد. هر دو باهم گلاويز ميشوند.
عراقي را كه ميبينم خشكم ميزند. نميدانم چه كار كنم. مثل مجسمهاي شدهام. نه ميتوانم كاري كنم و نه حتي ميتوانم فكر كنم. اگر شليك كنم ممكن است بسيجي كشته شود و اگر شليك نكنم شايد عراقي موفق شود. شايد هم نارنجك منفجر شود و هر دو از بين بروند.
بسيجي كار زيادي نميتواند بكند. يك دستش را روي نارنجك گذاشته تا منفجر نشود. مثل اينكه عراقي هنوز متوجه نشده كه ضامن نارنجك كشيده شده. سعي دارد هرجور شده نارنجك را از دست بسيجي دربياورد.
بايد كاري كنم. اما انگار پاهايم را بستهاند. خود را دلداري ميدهم و با خود ميگويم: «بايد ديد خدا چي ميخواد. اين بسيجي با اين روحيهاي كه داره خودش رو برا شهادت آماده كرده. اصلاً ترس حاليش نميشه. بهتره كاري نكنم».
ـ يه كاري بكن سرباز، مگه سنگ شدي.
صداي بسيجي را كه ميشنوم گيج ميشوم. از خودم بدم ميآيد. بسيجي دربارة ترس چه ميگفت؟ نميدانم. اصلاً يادم نميآيد. مادر در خواب چه ميگفت؟ نميدانم. نميدانم. خدايا ميگفت: «علياكبر.» ميگفت: «علياكبر مثل علياكبر باش؛ شيردل.» از بچگي بيخودي ترسيدم. من مسلّحم. عراقي تنهاست. اما صلاح نيست جلو بروم. ممكن است نارنجك منفجر بشود و بلايي سرم بيايد. كلاشينكف را به طرف عراقي ميگيرم. عراقي و بسيجي به هم چسبيدهاند. كار ديگري نميتوانم بكنم. حضرت علياكبر را صدا ميزنم. دعا ميكنم گلوله به عراقي بخورد. چشمانم را ميبندم و شليك ميكنم. خداي من! اصلاً فشنگي در كلاشم نيست. ديگر فرصتي نيست. خواري و خفت بس است. نفس عميقي ميكشم. آرام ميشوم. بهسرعت به طرف آن دو ميروم و بلافاصله با قنداق تفنگ، محكم ضربهاي به عراقي ميزنم. عراقي تلوتلو ميخورد. بسيجي فوراً نارنجك را به داخل سنگر پرت ميكند و فرياد ميزند: «بخواب».
هر دو روي زمين ميخوابيم. دستهايمان را روي سرمان قرار ميدهيم. نارنجك منفجر ميشود. دوروبرمان گرد و خاك بلند ميشود. سكوت اطرافم را پر ميكند. آرام سرم را بلند ميكنم. نگاهم به بسيجي ميافتد. نفسنفس ميزند. نگاهش كه به من ميافتد ميخندد و ميگويد: «ميگم اخوي، انگار كه مرض اون گيربارت مسري بوده. حتماً يه سري به درمونگاه بزن. خدا رو شكر نمرديم و امداد غيبي هم ديديم. همون كلاش بيفشنگ رو ميگم. اونوقت ميگن بسيجيها بيكلهان».
احساس ميكنم بار سنگيني را از روي دوشم برداشتهاند. لبخندي ميزنم و ميگويم: «اون سيبَ رو خوردي؟»
منبع: سایت سوره مهر
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}